عشق مامان و بابا ستایشعشق مامان و بابا ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

✿ برای دخترکم ستایش ✿

تولد 27سالگی مامان و ماهگرد 21 نازدختر

تولد تکرار امیدواری خداوند است مامان سمانه 27 ساله شد. 28 بهمن 64 از مادری مهربان و دلسوز زاده شدم و حالا من یک مادر 27 ساله ام...باشد که مثل مادرم برای دختر کوچکم مادری کنم و مهر مادری ام برایش جاودانه شود. 28 بهمن 89 اولین خرید سیسمونی خانوم گلمونو انجام دادیم.با همۀ خستگی هاش،همیشه گوشۀ ذهنم خاطرۀ اولین خرید برای فرشته کوچولویی که تو راه داشتم تو روز تولد 25 سالگیم برام ماندگار می مونه. 28 بهمن 90 تولدم رو کنار خانوادۀ عزیزم و همسر مهربونم همراه با ثمرۀ عشقمون-ستایش کوچولوی 9ماهه-جشن گرفتیم.(اولین تولد در نقش یک مادر) و حالا 28 بهمن 91 ... من سمانه 27 ساله مادر یک فرش...
30 بهمن 1391

نهار امروز دختر کوچولوم

قضیۀ نهار امروز ستایش عزیزم برمیگرده به دیشب که خونه پدرجونش(بابای من) بودیم. دیشب پدرجون وقتی اومدن خونه،یه ظرف یکبار مصرف دستشون بود که دادن به من و گفتن اینارو دیگه بده به بچه نشکَنیشون...منم تو اون ظرف 4تا تخم کفتر کوچولو بود. دفعه قبلی که آورده بودن،مادرجون گذاشته بودن توی جاتخم مرغی یخچال،که با بازوبسته کردن در یخچال 3تاشو خاله افی زحمت کشید و شکوند و با کلی اعتراض و غر من مواجه شد و چهارمیش هم وقتی در یخچال رو خودم باز کردم شکست مثل اینکه جاتخم مرغی لق بوده خلاصه توصیۀ دیشب پدرجون برای همین بود... منم چون میدونستم این تخم کفترها خیلی کوچولو موچولو و ظریفن،نمیخواستم زیاد تو یخچال نگه دارم.برا...
23 بهمن 1391

دختر بیست ماه و نیمۀ من

دختر نازم نیمۀ  20 ماهگی رو هم پشت سر گذاشت. باورم نمیشه که روزها و ماه ها انقدر با عجله میان و میرن و گل زیبای من بزرگ و بزرگتر میشه.واقعا دلم میگیره از اینهمه عجله ی روزگار...دلم تنگ میشه واسه تک تک روزها و ماه هایی که گذشت و دختر کوچولوم پیش چشمم از یه موجود ظریف و ناتوان تبدیل شده به دختری شاداب و پر انرژی و شیطون و البته دوست داشتنی تر از قبل. ستایشم حالا یه دختر کوچولوی بیست ماه و نیمه است با کلی شیطونی و شیرینی جدید. کارها،کلمات و شیطونی های بیست ماهگی عزیزترینم: جالب ترین کاری که نازدخترم تو این ماه انجام داد و منو حسابی ذوق زده کرد " مامان شدنش " برای عروسکهاش بود.قبل از این ستایشم علاقه ای به ب...
18 بهمن 1391

یه روز خوب با...

دیدار با دوست قدیمی 4شنبه 11 بهمن برای من و ستایش جون یه روز خوب و به یاد موندنی شد. از اول هفته تصمیم گرفتم کاری رو که مدتها بود دلم میخواست ولی نمیشد رو انجام بدم،که بالاخره طلسم شکسته شد... بعد از 6سال دوست خوبم رو دیدم... منو مریم جون 7سال پیش باهم دوست شدیم.سال 85 بود و هردومون تو دوران عقدمون بودیم.برای همین حسابی باهم صمیمی شدیم.سال بعدش ،27مرداد عروسی مریم جون بود و 28مرداد عروسی من.کلا شرایطمون خیلی شبیه بهم بود.ولی خونه هامون خیلی با هم فاصله داشت،این بود که از هم دور افتادیم،ولــــــــــــــــی این فاصله باعث نشد دوستیمون کمرنگ بشه چون تقریبا هر روز با هم تلفنی حرف میزدیم و چون شرایطمون شبیه هم بود کلی حرف مشترک...
13 بهمن 1391

یه شب بارونی

بعد از مدتها امشب داره یه بارون زیبا میباره... خیلی خوشحالم...خیلی وقت بود که هوای تهران آلوده بود و ریه هامون سنگین شده بود از اینهمه ناپاکی... خوشحالم که خدا باز هم باران رحمتش رو بهمون هدیه داد... چقدر گوش دادن به صدای باران تو سکوت خونه لذت بخشه... با اینکه متولد زمستونم ولی کلا از پاییز و زمستون خوشم نمیاد،ولــــــــــــــی کی میتونه بگه از برف و بارون زمستون خوشش نمیاد؟؟؟ من عاشق بارونم...مخصوصا حالا که این بارون شده نجات بخش ما برای نفس کشیدن... خدایا شکرت الان رفتم به ستایش سر بزنم یه صحنه جالبی دیدم.ستایش غلت زده بود و خودشو رسونده بود به بابایی و رفته بود س...
10 بهمن 1391

ستایش دخمل 20 ماهه ی شیــــــــطون

 باورم نمیشه اول یه ماه دیگه اومد و دختر نازم وارد یه ماه جدید از عمرش شد. برای هرکس اول هر ماه یه معنی و مفهومی داره،اما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ای تموم شدن یه ماه و شروع یه ماه نو نشون دهنده بزرگ شدن و رشد نازدخترم هست. ستایشم حالا یه دختر کوچولوی 20 ماهست با کلی کار و شیطونی و کلمه های جدید.شیرین تر و عزیزتر از قبل برامون شیرین زبونی میکنه و بیشتر کلمه ها رو بعد از من تکرار میکنه و این نشون دهنده ی اینه که چقد این کوچولوها دارن زود بزرگ میشن و حرف زدن با ما بزرگتر ها رو دوست دارن. چند وقتی بود ستایش جون منو صدا میکرد و میگفت "ماما...دَبایی" منم فکر میکردم میگه دمپایی.ولی یه روز دیدم رفته پشت در خونه و دا...
2 بهمن 1391
1